گیج بودم و سرگردون و ...
انگار که گمشده ای داشته باشم ...
یه بغضی بود تو گلوم که هر لحظه احتمال ترکیدنش بود ...
دلتنگ بودم ...
به هر طرف ، به هر کس ، به هر جا نگاه میکردم یاد سال
گذشته رو میکردم ...
تو کسی بودی که 2 سال تمام ، احساساتم رو روی تو سرمایه
گذاری کردم ...
یه روز زنگ زدی برای زیارت قبول ، میون تعریفام گفتی : ما داریم
میریم تهران ، برای همیشه !!!
حرفمو خوردم ...
دلتنگی و سرگردونی و ... برا تو بود ...
یه روز اس دادم کی میای ؟
گفتی : هر وقت که بشه ،،،
_ مثلا ؟
_ شاید اگه تعطیلی پیش بیاد .
_ جدااااااا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
_ آره
_ پس هفته دیگه منتظرم ...!
کل هفته سرگرم بودم که : کجا ببینمت ، کی ببینمت ،
اونروز چی بپوشم ، کیا رو بگم که بیان و ...
به خیلیا گفتم ، اما همشون عید بود و برنامه ای برای خودشون
داشتن ؛ موندیم من و پوپک و فاطمه (ش)،،،
حالا بوستان نجمه بود و مامانم و فاطمه و پوپک و یه بغل دلتنگی
من و الهام ...
چه آغوش گرمی ، چه لبخند دلنشینی ، چه دیدار قشنگی ، چه
غوغای درونی عظیمی و چه دلتنگیه عجیبی ،،،
میگفتیم و میخندیدیم و ذوق میکردم ...
حرفای زیادی واسه گفتن داشتیم و فرصت کمی برای باهم بودن
اما غنیمت !!
حرفایی از خاطرات ، اتفاقات جدید ، دوستای جدید و ...
نزدیک 3 ساعت باهم بودیم و دوباره دوری و دلتنگی جدیدمون
شروع شد ،،،
اما با این وجود اونروز شد :::
قشنگ ترین چهارشنبه ی ما ... !!!!!!!!
مگه نه ؟؟؟؟؟!!!!!!!؟؟