یه روز تو سرویس مشغول صحبت بودیم که آقای جباری گوشی
موبایلش رو داد به تو و گفت : مامانت پشت خطه !
بعد از صحبت با مامانت گفتی : آقای جباری من میرم خونه مامان بزرگم
گفت : اگه زودتر میگفتید میتونستم ببرمتون اما الان جایی کار دارم !!
گفتم : بیا خونه ی ما از اونجا تاکسی میگیری و میری . بعد از چند دقیقه
گفتی : باشه ، میام . زنگ که زدیم و رفتیم تو یه کفش بچه گونه دیدم و
هرچی فکر کردم یادم نیومد ؛ گفتم : مامان گوشی تلفنو بیار پایین تا برا
الهام تاکسی بگیریم . مامانم گفت : بیا تو عمه ات اومده ! گفتم : اِ این کفشای زینبه !!
رفتم بالا و آوردمش پایین ؛ تا زینب خواست با تو آشنا بشه تاکسی اومد
اما بالاخره دخترعمه کوچولوی منو که همش تعریفش رو میشنیدی تو بغل
خودت دیدیش ،،، !!!