loading...
یک دوست ، یک خاطره
هانیـــــــــــــه بازدید : 126 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)

یه روز تو سرویس مشغول صحبت بودیم که آقای جباری گوشی

موبایلش رو داد به تو و گفت : مامانت پشت خطه ! 

بعد از صحبت با مامانت گفتی : آقای جباری من میرم خونه مامان بزرگم

گفت : اگه زودتر میگفتید میتونستم ببرمتون اما الان جایی کار دارم !!

گفتم : بیا خونه ی ما از اونجا تاکسی میگیری و میری . بعد از چند دقیقه 

گفتی : باشه ، میام . زنگ که زدیم و رفتیم تو یه کفش بچه گونه دیدم و 

هرچی فکر کردم یادم نیومد ؛ گفتم : مامان گوشی تلفنو بیار پایین تا برا

الهام تاکسی بگیریم . مامانم گفت : بیا تو عمه ات اومده ! گفتم : اِ این کفشای زینبه !!

رفتم بالا و آوردمش پایین ؛ تا زینب خواست با تو آشنا بشه تاکسی اومد

اما بالاخره دخترعمه کوچولوی منو که همش تعریفش رو میشنیدی تو بغل

خودت دیدیش ،،، !!! لبخند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خاطراتمو خیلی دوست دارم و باهاشون زندگی میکنم ؛ مخصوصا خاطراتی که با بهترین دوستام دارم ! به همین دلیل تصمیم گرفتم یه صفحه از این سایت رو به خودم و دوستام تعلق بدم و بس ... پیشکش به تمام دوستای عزیزم : الهام ، زینب ، زهرا ، غزاله ، ضحی ، محدثه سادات ، محدثه ، فاطمه . م ، ساره سادات ، فاطمه . ش ،،،
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 44
  • بازدید سال : 1,399
  • بازدید کلی : 12,638