loading...
یک دوست ، یک خاطره
هانیـــــــــــــه بازدید : 102 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

بعد از شهادت پدر ، مجمد امام و رهبر شیعیان بود . مردم گروه گروه 

 

به خانه ی او می رفتند تا مسائل خود را پبرسند . امام هم به سوال 

 

های آنها جواب می داد . آن سال هشتاد نفر از عالمان و دانشمندان

 

مسلمان ، برای زیارت خانه ی خدا به مکه می رفتند . آنها در بین راه

 

به مدینه رسیدند . دلشان می خواست ، اول مزار پیامبر را زیارت کنند .

 

بعد از زیارت بارگاه پیامبر ، همگی به خانه ی امام محمد تقی رفتند .

 

امام محمد تقی جوانی نه ساله بود ، اما دانشمندها با دیدن او از جا

 

بلند شدند . وقتی امام بر جای خود نشست ، آنها هم نشستند .

 

هر کس سوالی داشت پرسید و جواب گرفت .

 

یکی از آنها ، مردی به نام اسحاق بود . او ده سوال را روی تکه 

 

کاغذی نوشته بود و دنبال فرصت مناسبی بود تا آن را به امام جواد 

 

بدهد و جواب آنها را بگیرد . اسحاق با خودش گفت : (( اگر این

 

امام نوجوان به همه ی سوالهایم جواب صحیح داد ، از او خواهش

 

می کنم تا برایم دعا کند تا خداوند ، پسری به من ببخشد . ))

 

اسحاق دنبال فرصت مناسب بود ، اما مجلس شلوغ بود و فرصت

 

پیش نمی آمد . این بود که اسحاق نا امید شد و برخواست تا از 

 

خانه ی امام بیرون برود . همین که از جایش بلند شد ، امام جواد 

 

 برگه ای را رو به او گرفت و گفت : (( کجا می روی ای اسحاق ؟

 

بیا و جواب سوالهایت را بگیر ! )) اسحاق تعجب کرد . 

 

نزد امام رفت و نشست . امام رو به او گفت : (( ای اسحاق ، 

 

خداوند ، خواسته ی تو را قبول کرد و بدان که وقتی به شهر و

 

دیارت برگردی ، خداوند پسری به تو خواهد بخشید . نام پسرت

 

را احمد بگذار ! ))

 

تعجب اسحاق بیشتر شد . امام ، هم به سوالهای او جواب داده

 

بود و هم خواسته ی او را گفته بود . او با خودش گفت : (( من که

 

هنوز سوالهایم را نپرسیده بودم ! من که هنوز درخواست هایم را

 

بر زبان نیاورده بودم ! چطور امام از حرف دل من آگاه شد ! ))

 

اسحاق لحظه ای فکر کرد و بعد در جواب خودش گفت : (( این

 

از نشانه های امامت این حضرت است . )) اسحاق که تا چند 

 

لحظه قبل با شک و تردید به امام نگاه می کرد ، حالا اطمینان 

 

داشت که او امام شیعیان و جانشین حضرت رضاست . 

 

آن روز اسحاق با خوشحالی از خانه ی امام محمد تقی بیرون

 

رفت . او سفرش را ادامه داد . به مکه رفت و خانه ی خدا را زیارت

 

کرد . بعد از سفر حج به شهر و دیارش برگشت و همانطور که امام 

 

گفته بود ، صاحب پسری شد و نام او را احمد گذاشت .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خاطراتمو خیلی دوست دارم و باهاشون زندگی میکنم ؛ مخصوصا خاطراتی که با بهترین دوستام دارم ! به همین دلیل تصمیم گرفتم یه صفحه از این سایت رو به خودم و دوستام تعلق بدم و بس ... پیشکش به تمام دوستای عزیزم : الهام ، زینب ، زهرا ، غزاله ، ضحی ، محدثه سادات ، محدثه ، فاطمه . م ، ساره سادات ، فاطمه . ش ،،،
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 25
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 31
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 76
  • بازدید سال : 1,431
  • بازدید کلی : 12,670