بعد از شهادت پدر ، مجمد امام و رهبر شیعیان بود . مردم گروه گروه
به خانه ی او می رفتند تا مسائل خود را پبرسند . امام هم به سوال
های آنها جواب می داد . آن سال هشتاد نفر از عالمان و دانشمندان
مسلمان ، برای زیارت خانه ی خدا به مکه می رفتند . آنها در بین راه
به مدینه رسیدند . دلشان می خواست ، اول مزار پیامبر را زیارت کنند .
بعد از زیارت بارگاه پیامبر ، همگی به خانه ی امام محمد تقی رفتند .
امام محمد تقی جوانی نه ساله بود ، اما دانشمندها با دیدن او از جا
بلند شدند . وقتی امام بر جای خود نشست ، آنها هم نشستند .
هر کس سوالی داشت پرسید و جواب گرفت .
یکی از آنها ، مردی به نام اسحاق بود . او ده سوال را روی تکه
کاغذی نوشته بود و دنبال فرصت مناسبی بود تا آن را به امام جواد
بدهد و جواب آنها را بگیرد . اسحاق با خودش گفت : (( اگر این
امام نوجوان به همه ی سوالهایم جواب صحیح داد ، از او خواهش
می کنم تا برایم دعا کند تا خداوند ، پسری به من ببخشد . ))
اسحاق دنبال فرصت مناسب بود ، اما مجلس شلوغ بود و فرصت
پیش نمی آمد . این بود که اسحاق نا امید شد و برخواست تا از
خانه ی امام بیرون برود . همین که از جایش بلند شد ، امام جواد
برگه ای را رو به او گرفت و گفت : (( کجا می روی ای اسحاق ؟
بیا و جواب سوالهایت را بگیر ! )) اسحاق تعجب کرد .
نزد امام رفت و نشست . امام رو به او گفت : (( ای اسحاق ،
خداوند ، خواسته ی تو را قبول کرد و بدان که وقتی به شهر و
دیارت برگردی ، خداوند پسری به تو خواهد بخشید . نام پسرت
را احمد بگذار ! ))
تعجب اسحاق بیشتر شد . امام ، هم به سوالهای او جواب داده
بود و هم خواسته ی او را گفته بود . او با خودش گفت : (( من که
هنوز سوالهایم را نپرسیده بودم ! من که هنوز درخواست هایم را
بر زبان نیاورده بودم ! چطور امام از حرف دل من آگاه شد ! ))
اسحاق لحظه ای فکر کرد و بعد در جواب خودش گفت : (( این
از نشانه های امامت این حضرت است . )) اسحاق که تا چند
لحظه قبل با شک و تردید به امام نگاه می کرد ، حالا اطمینان
داشت که او امام شیعیان و جانشین حضرت رضاست .
آن روز اسحاق با خوشحالی از خانه ی امام محمد تقی بیرون
رفت . او سفرش را ادامه داد . به مکه رفت و خانه ی خدا را زیارت
کرد . بعد از سفر حج به شهر و دیارش برگشت و همانطور که امام
گفته بود ، صاحب پسری شد و نام او را احمد گذاشت .